من ازاین اتفاق ها خبر ندارم
تو برگشتی و قلب منو لمس کردی
لحظه ای سکوت که واقعیت رو بیان میکنه
اتفاقی در یک لحظه به وقوع پیوست
منو بشدت ترسوند
اما من غرق چشم های تو بودم
و
تمام ترس، از وجودم رفت
میدونستم که در چشمای تو چیز دیگری نیست
من نیاز داشته باشم
من تو رو میشناسم
تو اهل اینجا نیستی
منتظر حضورت بودم
که نفس منو بند بیاری
و اشک من رو سرازیر کنی
تو اهل اینجا نیستی
و اهل این کار نیستی و حالا
چشمان تو مرا لمس میکند
و من پرواز میکنم ...و من پرواز میکنم ...و من پرواز میکنم
من قبلن نمیتونستم دلتنگ تو شده باشم
اگر که الان این حسو تجربه میکنم
نیاز دارم یه فرشته کنارم باشه
هیچ کس زمان رو نمیتونه نگه داره
اما من میتونم تو رو تو ذهنم نگه دارم
بارها و بارها مثل یک ترانه
حالا
میتونم زندگی رو ادامه بدم
حالا
وجود من از خاطراتی که تو میسازی پر خاهد شد
من تو رو میشناسم
تو اهل اینجا نیستی
تو به اشک و دروغ تعلق نداری
بزرگیه روح تو
چشمای منو خیس میکنه
تو اهل اینجا نیستی
و اهل این کار نیستی و حالا
چشمان تو مرا لمس میکند
و من پرواز میکنم ...و من پرواز میکنم ...و من پرواز میکنم