تپه ی این زندگی را
با ناخنهایم کندم
سالهای گذشته خسته ام کرد
برنگشتم و نگاه هم نکردم
دوستانمو عشقمو
در زندگی ام نفروختم
خسته شدم
خسته شدم دیگر
مورچه ها را زیاد دیدم ولی
هرگز روشون (پا) نفشردم
ناموس و شرف را به پنج
پول اصلا نفروختم
غیر از خدایم کسی که بهش
خدا بگویم پیدا نکردم
خسته شدم
خسته شدم دیگر
خسته شدم از دروغها
خسته شدم از عشقها
از نمک نشناسهای دو رو
خسته شدم
انسانهای زیادی دیدم که بر رویشان
لباس نبود، لباسهای زیادی
دیدم درونشان انسان نبود
دوست یا دشمن بودن انسانها رو از کجا میفهمی؟
رو پیشونیشون عوضی نوشته کهعوضی بودنشونو بفهمی؟
کنار سرکوب شده ها ایستادم گفتند چپگرایی. کشورمو زیاد
دوست داشتم گفتند تو راست گرایی
نماز خوندم روزه گرفتم گفتند متعصبی
خسته شدم
خسته شدم دیگر