الان مث یه بچه م
نصیحت های مامانم توی سرم
من دوست های عمیقی توی خودم پیدا کردم
دیگه گریه نمیکنم
همیشه بعد زمین خوردن و ایستادن زانوهام رو میتکوندم
دیگه وقتی عرق میکنم راکی نمیخورم
به چشم های بزرگ هیچکس نگاه نمیکنم
حرفی نمیزنم،دهنم پره
با هیچکس حرف نمیزنم عزیزم
چون توی گلوی من همیشه دوکلمه بود ،میخوام بهت بگم
وقتیکه رفتی،برای من یه قطره اشک تنها گذاشتی
وقتی که من رفتم،ترکت کردم
یه بچه ی بزرگم که از زانوهاش خون میاد
انگار گفتم که دیگه گریه نمیکنم
منو ترک نکن
ا ...برای تو حکایتی دارم،که هنوزم نمیتونم برات بگم
وقتیکه برای تو میپرسم،وقتیکه ویران میشم،وقتیکه دنبالت میگردم
هنوز چیزی دارم که نمیتونم برات توضیح بدم
که پنهان میشم،که میجنگم،که نمیتونم توضیح بدم
برای من توضیح نده، اشکم رو در نیار
همه ترانه هام هنوز توی خودمه
برای من توضیح نده، اشکم رو در نیار
تنهام بذار ... ا