با شادی الکی مشغول شدم
در تلهی ذهن سرگردان شدم
از من خرده نگیر که مست و خراب آمدم
پنج صبح به در خانهات تکیه زدم
حالا که عشق ارباب من است
دیگر با ممنوعهها بیگانهام
حالا سخنها در قفس (قلب) ساکتاند
گذر زمان به پرواز میآورَدشان ، خواهیم دید
شب همچون خرقهای بلند بر شانهام
واژه یاری نمیکنند و دست رد به سینه میزند
خاطرات (در قلبم ) نشسته و برنمیخیزد
حالم را درک نمیکند
دریا دریا افکار بیپایان
کوچه به کوچه تو را گشتم
به خدا حساب کتابی نیست
در درونم صدایی میگویید بسوز بسوز بسوز با من
مانند کسی که به راه دوری میرود
آنگونه به صورتم نکن
آه عزیزتر از جانم این کار را نکن