امروز دوباره ایستاده ام
در وسط خیابان
در یک خاطره گیرافتاده ام
از آن چیزها ، تو دیگرخبر داری
آموخته ام چگونه فراموش کنم
من دوباره عاشق شده ام
و خوشحالم که زندگی برایت لبخند می زند
خوشبختی از ما گذشته است
اگر چه گاهی اوقات من دوباره سقوط می کنم
درست نیست،دروغ می گویی تو
دروغ می گویم من
قلبم دروغ می گوید
دیگرخودم را باور نمی کنم
زمانیکه می گویم دیگر به تو نمی اندیشم
و قول می دهم که دیگر فراموشت کنم
دیگرخودم را نمی بینم
زمانی که در آینه خودم را نگاه می کنم
و گریان از خود می پرسم تو کجا خواهی بود؟
با اینحال بسیار دیده ام
چه کسی را می خواهم بفریبم
با اینحال بسیار تو را احیا کرده ام
هیچ چیزی نیست ، هیچ چیز
هیچ چیز ...
زیرا دیگرخودم را باور نمی کنم
به نظرم شاید دیگر هیچ کسی نیستم
چهره بی اندازه تو را در هر ویترینی می بینم
و اگر این درست است ، در میان اشک ها
می گرییم هر روز،هر روز
خوشبختی از ما گذشته است
اگر چه گاهی اوقات من دوباره سقوط می کنم
درست نیست،دروغ می گویی تو
دروغ می گویم من
قلبم دروغ می گوید
دیگرخودم را باور نمی کنم
زمانیکه می گویم دیگر به تو نمی اندیشم
و قول می دهم که دیگر فراموشت کنم
دیگرخودم را نمی بینم
زمانی که در آینه خودم را نگاه می کنم
و گریان از خود می پرسم تو کجا خواهی بود؟
با اینحال بسیار دیده ام
چه کسی را می خواهم بفریبم
با اینحال بسیار تو را احیا کرده ام
هیچ چیزی نیست ، هیچ چیز
هیچ چیز ...
زیرا دیگرخودم را باور نمی کنم