بسان ویرانهای متروک میمانم
همه اجزایم گسسته و از پای افتادهام
بسان سنگفرشی زیر پای مردمان میمانم
شرحه شرحه و از هم گسیختهام
بیچاره گشتهام و چشمانم مبهوت ماندهاند
سرگشتهام و پراکنده در بادِ مصیبت
دردهایم به وسعت دریا درآمده و من بسان قایقی میمانم که واژگونْ به قعر رفته است
هیچ شاخهای نیست بندش شوم و برخیزم
بسان چوبی خشکیدهام
بسان بردهای، بسان اسیری میمانم
که بیاعتنا از این سو به آن سو افکندهاند