گمانت رسیده چنین
که بازش شناسی؛
بهشتینه زیستن را
از دوزخینه خزیدن؟
و یا
آسمانه پریدن را
از «در خود شرنگینه» تَنیدن؟
توانت هست آیا
که بازش شناسی؛
سبزینه آرمیدن را
از دربندانه خَلیدن؟
یا که لبخندهای را
از پس چهرکی
سرد و سپید؟
چنینات گمان رسید؟
تو را چه شد، راستی
با ترفروشانِ دغلکار
در آن بیهوده سودای بهناچار
که مایهی نازِش
همه از کف بدادی
از برای پلشتینهای فریفتار؟
چه شد
آن تنِ رویینه؛
- آن پالیزِ بیپاییز؟ -
روشنانِ آسمانات
از چه رو
در مَغاک خاکِ ناپاک
نگونسارانه «دَروا» شد؟
آتش سوزندهی هنگامهساز
از کجا آمد؟
کجا شد؟
زمینگیرت چرا کرد و
چرا کوچک شدی اینسان
به سانِ خُردکانِ بیرگ و ناچیز و بیسامان؟
وه! که اینک آرزویم
بودنت بود و
نبودی...
گویی هزاران روز و شب
از ما و از من
تو جدا بودی
نبودی
ما چنین گمگشتگانِ بیرَهی بودیم
همچون ماهیانِ بیزبان
دربندِ تنگابِ زمان
با هراسی آشنا و دیرینه در دل
پای در گِل
دریغا دریغ!
آرزویم
بودنت بود و
نبودی...
وه! که اینک
آرزویم
بودنت بود و
نبودی.