کنار آب رودخانه، زیر درخت بید
مردی سرگردان، تنها نشسته و در فکر درخت بید است
او وهمسرش زمانی با خوشبختی زندگی می کردند
دانه ای را کاشتند، که از نیزار سر بر آورد
تابستان ها و زمستان ها، در دسامبر های برفی
کنار آب نشست، نزدیک خاکستر ها
درحالیکه زندگی ای که زمانی داشتند را از دست داده بود
من هرگز ترکت نمی کنم
در آغوش می گیرمت
وقتی که آخرین روز بیاید
اگر به من نیاز پیدا کنی چه؟
آیا مرا در آغوش نخواهی گرفت؟
در آخرین روز، آخرین روزمان
آقا و خانوم، در رویای یک درخت بید بودند
اسمشان را در درخت بیدشان حک کردند
اگر مرد حرف میزد، عشق بازمی گشت
با خود گفت، برای همین خیلی آرام بود و شنیده نشد
تابستان ها و زمستان ها، در دسامبر های برفی
کنار آب نشست، نزدیک خاکستر ها
درحالیکه زندگی ای که زمانی داشتند را از دست داده بود
من هرگز ترکت نمی کنم
در آغوش می گیرمت
وقتی که آخرین روز بیاید
اگر به من نیاز پیدا کنی چه؟
آیا مرا در آغوش نخواهی گرفت؟
در آخرین روز، آخرین روزمان
جایی همه ی زمان بندی ها با هم هماهنگ خواهد بود
و همه ی سوتفاهم ها تبدیل به دسامبری آفتابی می شود
و عُشاق خواهند توانست درخت بیدشان را پیدا کنند
من هرگز ترکت نمی کنم
در آغوش می گیرمت
وقتی که آخرین روز بیاید
من هرگز ترکت نمی کنم
در آغوش می گیرمت
وقتی که آخرین روز بیاید
اگر به من نیاز پیدا کنی چه؟
آیا مرا در آغوش نخواهی گرفت؟
در آخرین روز، آخرین روزمان