زیر ستاره ی شباهنگ دریا نوردی میکنم.
فرای صخره های مهتاب.
زیر آسمان های پاییز.
شمال، شمال غرب، جزایر فارو.
زیر آتش قطبی.
فرای دریا های سکوت.
خودم را روی طناب های یخ زده میکشم.
برای همه ی روز های باقی مانده.
اما شمال واقعا حقیقت دارد؟
همه ی رنگ ها خونین میشوند.
بر روی بستر اقیانوس به خواب میروند.
در دریا ها ی خالی رانده میشوند.
برای همه ی روز های باقی مانده.
اما شمال واقعا حقیقت دارد؟
چرا من باید حقیقت داشته باشم؟
چرا باید باید برای تو اشک بریزم؟
فرای یک دریای بی خدا.
کوه های سقوط بی پایان.
برای تمام روز های باقی مانده ی من.
چه چیزی حقیقت خواهد داشت؟
گاهی صورتت را میبینم.
ستاره ها گویا جایگاهشان را از دست میدهند.
چرا باید به تو فکر کنم؟
چرا باید به تو فکر کنم؟
چرا باید؟
چرا باید به تو فکر کنم؟
از من میخواهی چکار کنم؟
و چه معنایی خواهد داشت،
اگر به تو بگویم که من تو را به مدل خودم دوست داشتم؟
چه چیزی حقیقت خواهد داشت؟
چرا باید؟
چرا باید برای تو اشک بریزم؟