از صبحدم تا شامگاه خارج از دیدرس دیگران میماندم
متوجه نبودم که درحال تبدیل به
موجودی صرفا زنده هستم، به سختی زنده خواهم ماند
در یک کلام...از پای افتاده
صدایی نخواهی شنید
از دهان من
زمان زیادی را
برعکس صرف کردهام
پوست من سرد است
در مقابل تماس انسان
این قلب خونبار
دگر زیاد نمیتپد
پیمان سکوتی را زمزمه میکردم و اکنون
حتی زمانی که بلند میاندیشم نیز صدایی نمیشنوم
بوسیله نور خاموش شدم، شب را آغاز میکنم
تاریکی آن را با لبخندی تهی به تن میکنم
دوباره به سمت زندگی میخزم
سیستم عصبیام کاملا خراب است
پشت و رو میپوشم*
حال به او بنگرید
به نحوی رنگ پریدهتر است
ولی دارد به حالت اول خود باز میگردد
شروع به خفه شدن میکند
از زمانی که سخن گفته است دیرزمانی میگذرد
خب میتواند حرفهایش را از دهان من بگوید**
و با این سخنها میتوانم ببینم
به طور واضح از میان ابرهایی که مرا پوشاندهاند
تنها قدری مهلت ده سپس نام مرا بگو
اکنون میتوانیم خودمان را بار دیگر بشنویم
خود را نگاه میدارم
برای آن روز
که تمام این ابرها را
باد برده باشد
اکنون من با تو هستم
میتوانم نام تو را بگویم
اکنون میتوانیم بشنویم
خودمان را بار دگر