روی لبهایت
دیگر جایی نیست
حتی برای یک حرف
از نام من..
من یک سرباز بازنشسته هستم
در ارتش بسیار عاشقان//در خیل عظیم عاشقان
که جان میدهند
به عشق لبانت
تو مرا دوست نداری ، من این را می دانم...
من یک سرباز بازنشسته هستم
در خیل عاشقانت
که جان میدهند
به عشق بوسه ی لبانت
تو مرا دوست نداری ، من این را می دانم...
تکرار
از پس ِ من شمعی روشن کن
انگار که جان باخته ام
به هر حال روح من
مدتهاست تنها با خودش بوده است...
قلبم شکست
گویی از شیشه است
راه رسیدن به لبهای او
میانبریست به جهنم...
پشت پنجره ات
سایه ای ناشناخته
گردنت را می بوسد
نفست را محبوس میکند
گرم میشود با
بلوز دکمه بازت
درحالی که من سردم
با اشکهای سرشارم
تو مرا دوست نداری ، من این را می دانم...
تکرار
از پس ِ من شمعی بیفروز
انگار که جان باخته ام
به هر حال روح من
مدتهاست تنها با خودش بوده است...
قلبم شکست
گوییکه قلبی شیشه ایست
راه رسیدن به لبهای او
میانبریست به جهنم...