در وسط بیابانی برهوت و بزرگ
و بی انتها مانده ام
قابل تحمل نیست، درون
بن بستی گرفتار آمدم
در این لحظه، پیاپی در تنهایی و عزلت
آیا رواست تمام عشق و امیالم در هم شکنند و فرو ریزند
آه که رویاهایم بر دوش مانده و عشقم
تاب و توانی برایش باقی نمانده
امیدهایم بر باد فنا
آه که مدام در حال سوختنم، خاطراتم همه نابود و ویران
ماتم و اندوه یقه ام را رها نکرده
دعاهایم همه بیحاصل
قبل از اینکه دیر شود مرا رها کن، از من بگذر
حتی پشت سرت را هم نگاه مکن، برو و مرا به دست فراموشی بسپار
(از غم و اندوهم دوری بگزین ای یار، مرا به دست فراموشی بسپار)
مرا به دست فراموشی بسپار
حزن و اندوه من تو را مجروح خواهد ساخت و تو تحمل آنرا نخواهی داشت
تیره و تاری من تو را سرما زده خواهد کرد و تو نتوانی به آن خو گیری
فریادم را بشنو ای خدای من که در تنگنایم
این راه برون رفت ندارد، من در بن بستی گرفتار آمدم
باز هم این تنهایی و عزلت بی عار، در پشت درب خانه ام جای خوش کرده
آیا رواست گردن عشقم همواره خمیده بماند