میدونی، این گونه زندگی را دوست میدارم
از طلوع خورشید زرشکی لذت بردن
زندگی کردن با عشق
عشقی خالص و ساده پراکندن، فرح بخشیدن
می دونی ، چقدر این گونه زندگی کردن را دوست میدارم
سحر با تو بیدار گشتن
برخاستن و قهوه دم کردن
هنگامه ای که همه ی دنیا هنوز درخواب هستن
می دونی، چقدر این گونه زندگی کردن را دوست میدارم
به گونه ای که قلم یارای نگاشتن نباشد
همه چیز را برداشتن و بخشیدن
به گونه ای که کودکان به خاطر میسپارند... زندگی کردن
می دونی، چقدر این گونه زندگی کردن را دوست میدارم
لحظه ای که شکسته شدی
بایستی و به همگان اعلام کنی
"...من حتی اگر همچو میخی دست و پا بسته شوم ، باز برمی گردم."
می دونی، چقدر این گونه زندگی کردن را دوست میدارم
درآن لحظه ی کشنده ی سرنوشت ساز
همه ی بدی ها را فراموش کنی، همه را ببخشی
تنها بخشش ، رستگاری ست ...، می دانم
می دونی ...، چگونه
در باغ زمستانی گیلاسها خوابیده اند تا دوباره
در بهار شکوفا گردند
درختی برای آغاز زندگی دوباره... بودن