کی می دونه چه مدت بوده، کی می تونه بگه
شاید تنها یه دقیقه بود
تو درون مرا دیده بودی
و به نظر می رسید زمان
کاملاً بی معنا شده بود
وقتی کنارت بودم
من تب و هیجانی رو حس می کردم که
در من بیشتر (و بیشتر) می شد
لمس ام کن
یالا، پوستمو بسوزون
لمس ام کن
دوباره
باهام حرف بزن
به یه زبان بیگانه، یه زبان مرموز
که تنها من
بتونم بفهمم
کی می دونه از کجا میاد
این احساسی که
دوباره زندگی می کنم، در یک زندگی دیگه
من تو رو می شناختم
اما نمی دونم که آیا
(سرنوشت) دوباره ما رو به هم خواهد رسوند
این سرنوشتی که
آخرین مرحله ی یک داستان عشقه
لمس ام کن
نذار زمان برنده بشه
منو بگیر
تو دستات
لمس ام کن
عشق رو با زمان همراه کن
به مبارزه بطلب اش، نادیده اش بگیر اگه می تونه