دستمال طلاییرنگ را
که ابربانو بر سرش میبست
تا در میان باغهای انگور متمایز باشد،
دو فرشتهی کوچک آمدند و
از او دزدیدند.
دو فرشتهی کوچک
که در رویاهایشان آرزو داشتند ابربانو را ببینند
که به او انار و عسل بدهند،
تا به این وسیله فراموش کند آنچه که میخواهد را،
او را فریب دادند.
سنبلها و نیلوفرها
عطر ابربانو را دزدیدند و از آنِ خود کردند؛
و الههی عشق به سویش سنگ پرتاب کرد و
به سخرهاش گرفت.
اما خداوند مهربان
آب بلوغ را از دروناش گرفت
و ابربانو را پراکنده ساخت
تا دیگر او را به قصد آزار، پیدا نکنند.
دو فرشتهی کوچک ... (تکرار دو مرتبه)