The Water Fountain [Persian translation]

لب فواره بهم گفت که عاشقم شده

بهم گفت عاشق من شده و اونو دوست نداره

و اون واقعا دوست داشتنی بود بخاطر اینکه معصوم بود

اما الان اون فنجونی داره که توش چیزای دیگه ای هست*

این داره یکم تار میشه ساعت ده و ربع

و اون عجله داشت که پوستش رو لمس کنه

اون حس کثیفی داره وقتی داره باهاش میرقصه

چیزی که لب چشمه آب به من گفت رو فراموش میکنه

حالا اونه که به ب...ش چنگ میزنه و اونو میکشه تو

لبهاشو میبوسه و تو گوشش نجوا میکنه

و اون میدونه که نباید گوش بده

و اینکه اون باید با من لب فواره باشه

اون نمیتونست شب آخر وقت تو خونه بمونه چون

این باعث میشد خودشو تنها حس کنه اما اون وقت اون خیلی بچه بود

من خیلی بچه بودم

من باید ی خونه با ی فواره برای خودمون میساختم

لحظه ای که بهم گفت عاشقم هست خیلی بچه بود

من خیلی بچه بودم

خیلی بچه

خیلی بچه

خیلی بچه

بچه

و اگه اون روزی برگرده جای فواره

شیرش شکسته خواهد شد و زنگ روش خواهد نشست

اما دست من باز خواهد بود و من سعی خواهم کرد [شیر فواره رو] تعمیر کنم

قلب من باز خواهد بود و من سعی خواهم کرد اونو بهش بدم

حالا منم که به ب...ش چنگ میزنم و اونو میکشم تو

لبهاشو میبوسم و تو گوشش نجوا میکنم

و من میدونم که این فقط ی آرزویه

و اینکه ما لب فواره نایستادیم الان

خیلی بچه

خیلی بچه

خیلی بچه

بچه

اون نمیتونست شب آخر وقت تو خونه بمونه چون

این باعث میشد خودشو تنها حس کنه اما اون وقت اون خیلی بچه بود

من خیلی بچه بودم

من باید ی خونه با ی فواره برای خودمون میساختم

لحظه ای که بهم گفت عاشقم هست خیلی بچه بود

من خیلی بچه بودم

خیلی بچه

خیلی بچه

خیلی بچه

بچه