فکر میکردم یه روز قصه مان رو تعریف میکنیم
چطور آشنا شدیم و شراره ها فورا پراکنده شدند
مردم میگفتن اونها آدم های خوش شانسی هستن
میدانستم که جای من کنار تو بود
حالا دارم اتاق رو میگردم تا یه جای خالی پیدا کنم
چون این اواخر نمیدونم توی کدوم صفحه ای
اوه،یه دعوای ساده
کم شدن ارتباط باعث جدایی مون شد
خیلی چیزها هستن که آرزو کردم میدونستی
دیوارهای زیادی هستن که نمیتونم بشکنمشون
حالا تنها توی یه اتاق شلوغ ایستاده ام و صحبت نمی کنیم
و دارم میمیرم تا بدونم آیا این همونطور که داره منو می کشه تو رو هم داره میکشه؟
نمیدونم چی بگم از وقتی که سرنوشت گره خورد و همه چیز از بین رفت
و داستان ما حالا خیلی شبیه یه تراژدیه
قسمت بعد
چطور این جوری به هم زدیم؟
می بینی که از عصبانیت دارم لباسهامو پاره میکنم و سعی میکنم مشغول به نظر بیام
و تمام تلاشت رو میکنی که منو نادیده بگیری
شروع کردم به فکر کردن درباره اینکه یه روز داستان مون رو تعریف میکنم
که چطور داشتم عقلمو از دست میدادم وقتی اینجا دیدمت
ولی طوری غرورت رو در آغوش میگیری که باید منو بغل کنی
از اینکه پایان رو ببینم میترسم
چرا تظاهر میکنیم این مهم نیست؟
میخوام بهت بگم دلم برات تنگ شده ولی نمیدونم چطوری
تا حالا سکوت به این بلندی رو نشنیده بودم
حالا تنها توی یه اتاق شلوغ ایستاده ام و صحبت نمی کنیم
و دارم میمیرم تا بدونم آیا این همونطور که داره منو می کشه تو رو هم داره میکشه؟
نمیدونم چی بگم از وقتی که سرنوشت گره خورد و همه چیز از بین رفت
و داستان ما حالا خیلی شبیه یه تراژدیه
این شبیه یه مبارزه است
که کی میتونه طوری رفتار کنه که انگار اهمیت نمیده
ولی وقتی سمت من بودی بیشتر خوشم می اومد
جنگ حالا توی دستاته
ولی زرهم رو در میارم
اگه بگی ترجیح میدی عاشق باشی تا اینکه بجنگی
خیلی چیزها هستن که آرزو کردی میدانستم
ولی داستان ما ممکنه خیلی زود تموم بشه
حالا تنها توی یه اتاق شلوغ ایستاده ام و صحبت نمی کنیم
و دارم میمیرم تا بدونم آیا این همونطور که داره منو می کشه تو رو هم داره میکشه؟
نمیدونم چی بگم از وقتی که سرنوشت گره خورد و همه چیز از بین رفت
و داستان ما حالا خیلی شبیه یه تراژدیه
و ما صحبت نمی کنیم
و دارم میمیرم تا بدونم آیا این همونطور که داره منو می کشه تو رو هم داره میکشه؟
نمیدونم چی بگم از وقتی که سرنوشت گره خورد و همه چیز از بین رفت
و داستان ما حالا خیلی شبیه یه تراژدیه
پایان