current location : Lyricf.com
/
Songs
/
The Song of Beren and Lúthien [Persian translation]
The Song of Beren and Lúthien [Persian translation]
turnover time:2024-09-30 07:31:47
The Song of Beren and Lúthien [Persian translation]

برگ درختان لطیف، رنگ علف سبز سیر،

دست گل شوکران سایه به سایه به دشت،

از وسط جنگلی پر ز درختان پیر

رقص کنان تینوویل از وسطش می‌گذشت.

از پی‌اش آوای نی نغمه زنان می‌دمید،

بر سر گیسوی او پرتو مَه می‌خزید،

نور همه اختران از وسط سایه‌ها

بر تن و بر جامه‌اش همچو شفق می‌دوید.

از پس آن کوه سرد، برن به جنگل رسید،

گمشده در راه خود ره به جلو برگزید.

در پی آن رود پیر جوشش و غرش‌کنان،

بی کس و غمناک رفت تا که نوایی شنید.

از پس گل‌ها بدید آنچه به یکباره جَست،

غرق گل از سر به پا، گردن و بازو و دست،

از پی خود می‌کشید زلف سیه چون شبح

لاله رخی تیز پا،پیکر و چشمان مست.

خستگی از تن بشست چهره زیبای او،

با همه نیرو برفت از پی آن ماه رو،

بود در آن بیشه‌ها پرتو مَه رهنماش

تا که بیابد رخش کرد بسی جستجو.

جنگلی انبوه بود، جایگه الف‌ها،

از نظرش محو شد آن مَه سیماب‌پا،

خسته و تنها بگشت بی‌اثر از آن صنم

در وسط بیشه‌ای کو نشنیدی صدا.

گاه‌گهی می‌شنید مرغ سبک بال و پر،

گه به غزل گه به بو گه به صدا گه اثر،

گل بُته شوکران از غم او زرد گشت،

شاخه آلش بسوخت پس نرسیدش ثمر.

از پس آن درّه‌ها گاه نوا می‌شنید،

لیک پریزاده را خود نتوانست دید،

برگ درختان فتاد یک به یک از شاخه‌ها،

تیره شد امید او، فصل زمستان رسید.

از پیَش همچون برفت منزل نزدیک و دور،

بی‌خبر از روزگار با تب و با تاب و شور،

در شب و تاریکیش نور مهش رهنما

فرش رهش برگ زرد، همدم او برف و بور.

تا که بدید آن پری خواب به چشمش شکست،

دید که رقصان همی در قدمش می‌نشست،

(پرتوی مهتاب بود بر تن و بر دامنش)

نقره غباری ز مِه بر سر هر کوه و دشت.

فصل زمستان گذشت، آمدش آن لاله باز،

از دم جانبخش او فصل گل آمد فراز،

مرغ بهاری ز شعف یکسره آواز داد،

نغمه مرغان سرود، نم نم باران چو ساز.

دخترک الف را بار دگر خوش بدید،

بست به آواز و رقص در سر او صد امید،

تازه به دیدار او زخم دلش شد شفا،

در قدم آن پری گل همه جا بر دمید.

آهوی وحشی از او بار دگر شد گریز،

نام پریزاده را خواند چو می‌رفت تیز،

نعره آن شیر مرد در دل دختر نشست،

نام خودش چون شنید باز فتاد از گریز.

یکسره افسون شده، برن به گردش رسید،

تنگ در آغوش خود آن مه زیبا کشید،

دست نوازش براند بر سر آن تیز پا،

تا که به افسون عشق در بغلش آرمید.

برن به چشمان او خیره شد از آرزو،

غنچه لب و سرو قد، نیک خط و خوب رو،

در گره موی او عهد خودش باز بست،

نور مهش بازتاب کرده در امواج مو.

لب به سخن باز کرد آن پری خوش صدا،

ساعد سیمین نهاد گردن آن خسته پا،

پرتوی اختر نشست بر رخ و گیسوی او

لوتیین خوب چهر، دختِ شهِ الف‌ها.

دفتر تقدیرشان راه درازی گشود،

قلعه و دیوار تنگ، دخمۀ تار و کبود،

روز و شب و ماه و سال خود به جدایی گذشت،

تا که دگر بار بخت طرح وصالی نمود.

وصلت عاشق به یار، اخترشان خوش نشست،

با هم از آنجا شدند از وسط کوه و دشت،

دور ز تاریکی و سرخوش از امید‌ها،

شاد برفتند باز در دل آن بیشه‌ها.

Comments
Welcome to Lyricf comments! Please keep conversations courteous and on-topic. To fosterproductive and respectful conversations, you may see comments from our Community Managers.
Sign up to post
Sort by