در این تهیزارِ فسرده
این فراموشکدهی سرد
از چه رو هستیم
ما کهایم
و
جویای چهایم؟
«تنابندهای را مگر
آگهی است
به فرجاممان؟»
پشت این پردهی دیرسال
در نمایشی خیــره و گُنگ
یکی از پس دیگری
آیان و روان
- بیزنهار-
دست به کارِ کشتنِ خویشایم
بمان و بپای!
اگر توانت هست
این نمایشی است
که باید بپاید و
شاید که بماند.
ذره
ذره
ذره
از درون
فــرومیپاشم
آن خوشباشیِ به دروغام
آن نقابـــم
از چهره
شاید
روفته باشد
لبخندم اما
هنوز
نیک برجاست!
به هر روی و رای،
همه چیزی را
به بازیِ ستمکارهی بخت
بازمیسپارم
هر اندوه و
هر ناکامِگــی را
- دیگر بار و دیگر بار-
به ژرفای اندرونِ خویش
فـرو میکشم
آه! کسی آیا...
«تنابندهای را
مگـر
به چراهستمان
آگاهی است؟»
اینک از درونِ من
نورِ گـرمِ خِــرد
سربرآورده،
زبانه میکشد
به واگشتی امیدفرسای
اما
ناگـزیرم
شبگیرِ شبآشوب
تیرگی را درهم میشکند و
من اینجا
در اندرون خویش
فراق از رهایی را
به سـوگ نشستهام...
این
همان نمایشی است که
باید بپاید و
شاید
که بماند.
در آسمانِ جانِ من
همــه چیــزی
چنان چون بالِ پروانهای ولنگار
بآیین است و پرنگار
انگارههای دور و دیرسالمان
آن افسانههای شیرین خردسالیهامان
برمیبالند و
تو گویی هرگز
رنگ نمیبازند؛
آیییی! ببینیدم!
... من اینک
چه بالا، چه بلند؛
به پروازی دیگر
پر باز کردهام!
این سان
نمایشمان
باید بپاید و
شاید که بماند.
بر چَـکـادِ آسمانسای بیزوالی
پای برمینهم
با شوری زیاده و
گردنــی افراخته
سینهچاکِ لبخند و ســرود
تیـزتازانه
پنجه میافکنم
تا چیزی در این میانه
به پیش رانَـدَم
همتَـگ و همسو
با این نمایشِ دیرپای...
این نمایش
- این زندگـی-
باید که بپایـد...
آری؛
شاید که بمانـد!