عصر يك روز در اواخر تابستان
و پاييزي قريب
هنوز خورشيد گرمي آسمان را رنگين مي كرد
مرغزار در نور طلايي غريبي مي درخشيد
و دره ها مه نرم شب را پيش مي راندند
آنگاه در فضا صدايي طنين انداخت
و (با اشاره به)چوپان را به خود آورد كه برخيزد
چوبان:
چه صداي شيريني چنين غمناك مي خواند
چه دوشيزه اي در مرغزار به تنهايي گردش مي كند؟
چوپان فريفته نواي او به دنبال آواي او
و همانگاهي كه مهر افول مي كرد و سايه ها بلند تر مي شد
در نورآفل گرگ و ميش نزدیک آبشاری درخشان
روی سنگی پوشیده از خزه دختر جواني گريان نشسته بود
چوپان:
چرا تو غمگيني؟چه بر سرت آمده؟
چه آهنگي بود كه آنقدر اندوهناك مي خواندي؟
دختر:
دور شو اي چوپان!(از من نخواه كه داستان رو بگم تا قلبت مالامال از اندوه شه)
خود را ناراحت نكن!
تو نمي تواني كمكم كني!
پيرمردي زاده در گهواره اي از چوب درختي كهنسال
كه توسط پسري طيب القلب بريده شد
مي توانست رهایی بخشم باشد
اگر مي دانست