گوش کن، سالها پیش که جوانتر بودم
وقتی تمام تاریکیها از من رخت بر بسته بود
حیوانات درونم شروع کرده بودند به بازیگوشی
سپس، وقتی با ترسهایم روبرو شده بودم
درسهایی از میان اشکهایم یاد گرفتم
خاطراتی ساخت که دانستم (در اثر گذر زمان) از بين نمیرود
یک روز پدرم به من گفت
پسرم، نگذار (زندگی) از کفت برود
او مرا در آغوشش گرفت، شنیدم که گفت
وقتی بزرگتر شدی
زندگی پر هیجانت به امید روزهای پر هیجانت ادامه خواهد داشت
اگر ترس سراغت آمد، به من فکر کن
او گفت، روزی این دنیا را پشت یر خواهی گذاشت
پس طوری زندگی کن که همیشه در خاطرت بماند
پدرم وقتی که من تنها یک کودک بودم به من گفت
اينها شبهایی است که هیچوقت از بین نمیرود
پدرم (اینها را) به من گفت...
وقتی ابرهای غرّان شروع به باریدن میکنند
آتشی به پا کن که نتوانند خاموشش کنند
اسمت را روی آن ستارگان درخشان حک کن
او گفت به ماجراجویی ات در کنار وظیفهات ادامه بده
محض رضا خدا اين زندگی به تو تعلق دارد
خودم تو را به سوی خانه ورای آنکه کجا هستی، راهنمایی خواهم کرد
یک روز پدرم به من گفت
پسرم، نگذار (زندگی) از کفت برود
او مرا در آغوشش گرفت، شنیدم که گفت
وقتی بزرگتر شدی
زندگی پر هیجانت به امید روزهای پر هیجانت ادامه خواهد داشت
اگر ترس سراغت آمد، به من فکر کن
او گفت، روزی این دنیا را پشت یر خواهی گذاشت
پس طوری زندگی کن که همیشه در خاطرت بماند
پدرم وقتی که من تنها یک کودک بودم به من گفت
اينها شبهایی است که هیچوقت از بین نمیرود
پدرم (اینها را) به من گفت...
اينها شبهایی است که هیچوقت از بین نمیرود
پدرم (اینها را) به من گفت...