غمدیده بودم، اما نه اینقدر
چه سرده!
چه پوچه!
چه تلخه!
عمر روشنیها سر اومده
شدم تسلیم تو این تاریکیِ مطلق
من دنبالِ تو میآم شبیه قبل
ولی تو رفتی
این غم داره منو خرد میکنه
ولی یه صدا میگه تو ذهن من
گم شدی، تنهایی
اما باید بری به سمت رؤیاهات
آیا میتونه این شب سحر شه؟
که از روشنی باخبر شه
چجوری مسیرو برم جلو؟
تنها راهنمای من بودی تو
چجوری من پا شم تا پیش تو باشم؟
به سمت رؤیاها
یه قدم، یکی دیگه
تنها راهم اینه که برم تا رؤیا
این خیلی وحشت داره
اما راهم دشواره
ولی میتونم با تلاشم، با امیدم، با توانم جلو برم
از اینجا رد میشم تا برگردی پیشم
میرم تا رؤیا
برای رسیدن تلاش میکنم که محکم برم به سمت رؤیاهام
از اینجا رد میشم تا برگردی پیشم
میرم تا رؤیا
برای رسیدن تلاش میکنم که محکم برم، که باز برم تا رؤیاها