غروب برمیخیزد، تاریکی تهدید میکند که همهی ما را در خود فرو ببرد
اما ماه آن بالاست و میدرخشد، و فکر میکنم که ندایی میشنوم
ندا فقط یک نجوا از میان درختهاست و گوشم به سختی میتواند آن را بفهمد
اما من در قلبم احساسش میکنم که میلرزد، گویی فریاد
میزند
آی، آریادنه، من دارم میآیم، فقط باید این هزارتو را توی سرم حل کنم
همانطور که از من خواستی به اینجا آمدم، هیولا را کشتم، آن بخش از من مرده است.
آی، آریادنه، من باید این هزارتو را توی سرم حل کنم
کاش زمانی که آن رشته نخ را به من دادی به حرفت گوش میدادم.
همه چیز ساکت است و من دقیقا مطمئن نیستم که این صدای تو بود که شنیدم یا صدای در؛
دری که پشت قهرمانی در مسیر مرد شدن بسته میشود
آیا حقیقت دارد که ما قهرمانان راهی پیش رو داریم، اما برنامهای نداریم؟
آی آریادنه، دارم میایم، باید این هزارتو را توی ذهنم حل کنم
کاش آن رشته نخ را داشتم، اینجا خیلی تاریک است، فکر میکنم دارم کور میشوم
آی، آریادنه، باید این هزارتو را توی ذهنم حل کنم
هر چقدر تلاش میکنم نمیدانم برای یافتن چه چیزی به اینجا آمدم.
حالا به من بگو شاهزاده خانم، آیا داری در درختزار مقدس خودت قدم میزنی؟
زمانی که ماه میدرخشد تو تنها چیزی هستی که به آن فکر میکنم
شمشیری که به من دادی سنگین بود، مجبور شدم آن را بر زمین بگذارم
خنده دار است که چقدر حس بی دفاع بودن دارم وقتی کسی دور و برم نیست
ٱی، آریادنه، دارم میآیم، فقط باید این هزار تو را توی قلبم حل کنم
من کور بودم، گمان کردم پر بندم میکنی، اما نقشه راه را به من نشان دادی
ٱی، آریادنه،فقط باید این هزار تو را توی قلبم حل کنم
اگر میدانستم که میتوانی راهنمایی ام کنی، از اول به حرفت گوش میدادم
جایی، در آن بالا، نیمه شب میآید
و من سقوط قطرههای کوچک آب را میشنوم که در برابر دیوار بیروح بزرگتر دیده میشوند
بیشتر یک حس است تا اینکه واقعی باشد، اما کسی نیست و وقتی تنها هستم کافیست تا من را در خود غرق کند
آی آریادنه، من داشتم میامدم، اما در هزارتوی گذشتهام تو را ناامید کردم
آی آریادنه، بگذار تو را بخوانم تا اینگونه من و تو یکدیگر را جاودانه کنیم