بگذار بیش از این حرف نزنیم،بگذار بخوابیم
بگذار بارن بر شیشه ی پنجره ببارد
و قلعه را پر نگه دارد
اکنون خسته ام،استخوانهایم خسته است
خسته از سفر
و جاده های بی پایان کشور
که امشب ما را به اینجا آوردند،برای این آخر هفته
و شانسی برای تدبیر کردن
برای ما(که)نمی توانیم با هم زندگی کنیم و نمی توانیم جدا زندگی کنیم
این دوراهی سنتی(همیشگی)بین ذهن و قلب
او اکنون خوبیده،آرام در شب
و در تاریکی قلب من او تنها نور است
من در عشق گم شدم،به چهره اش نگاه می کنم
و هنو صدای عقل را می شنوم
به من می گوید این رویاها را از خودت دور کن
آه،اینجا دوباره می رویم
از همان ابتدا ما جدا بودیم
برای ما(که)نمی توانیم با هم زندگی کنیم و نمی توانیم جدا زندگی کنیم
این دوراهی سنتی(همیشگی)بین ذهن و قلب
عقل و قلب
اکنون سپیده دم شروع شده،و هنوز نمی توانم بخوابم
سرم گیج می رود اما راه برایم روشن شده
چیزی نمانده،چیزی برای نشان دادن نمانده
قاضی و هیات منصفه خواهند دید،وقت آن است بگذارند او برود
اکنون(صدای) قلبم را می شنوم
باور دارم که زمان نشان خواهد داد
او همیشه بخشی از دنیای من خواهد بود
نمی خواهم رفتنش را ببینم
پس در خواست پرونده می کنم تا صدای قلبم را بشنود
و بماند...
وقت آن است که بگذاری برود،نمی خواهم بگذارم برود
وقت آن است که بگذاری برود،نمی خواهم بگذارم برود
وقت آن است که بگذاری برود،نمی خواهم بگذارم برود
وقت آن است که بگذاری برود
و در این دوراهی همیشگی
من قلبم را انتخاب کردم