او افسون يک رقاص را داشت، زيبا همانند خورشيد صبح
روزهای او از خوشي سرشار بود و هنگامي که 16 سالگي اش فرا رسيد
او رفت تا در خانه قديمي کار کند و آن جا بود که عشق خود را يافت
اما پسر يک نجيب زاده بود و او يک دختر روستايي
آن ها کنار رودخانه يکديگر را ملاقات کردند و پسر عشق خود را به او سپرد
آن زمان برای تابستان بود اما هنگام زمستان، کار انجام شده بود
و در روستا پيچيده بود که او کودک آن پسر را باردار است
و شب قبل از آن که دختر او را ترک کند، اين کلمات در قلب پسر بود
هنگامي که دختر گفت و تکرار کرد: عشق تمام هستي ما است برای هميشه
عشق و با هم ماندن تنها چيزی است که ما احتياج داريم
عشق تمام آن چيزی است که اين دنيا بايد آن را تقسيم کند، تنها عشق مي تواند ما را به آن جا ببرد
آنها لباس های دختر را کنار رودخانه يافتند در حالي که اثری از او نبود
و برای ساليان پسر سوگواری کرد و به تصوير او نگاه کرد
رهسپار اقيانوس شد، برای فرار از خاطرات
اما کشتي خراب بود و به زودي سرنوشت خود را ملاقات کرد
آن ها در نيمه شب در گرداب يک توفان سهمگين به صخره ها برخورد کردند و
او خود را در آب به همراه يک زن و يک کودک يافت
با قدرتي فراتر از انسان آن ها را به ساحل کشيد و نجوای زن در تاريکي همانند صدايي بود که قبلا شنيده بود
هنگامي که گفت: عشق تمام هستي ما است برای هميشه
عشق و با هم ماندن تنها چيزی است که ما احتياج داريم
عشق تمام آن چيزی است که اين دنيا بايد آن را تقسيم کند، تنها عشق مي تواند ما را به آن جا ببرد
او افسون يک رقاص و پدر کودک خود رادر بر داشت