روز از پی روز , تنها روی تپه
مرد با پوزخندی ابلهانه , کاملا ساکت
اما هیچ کس مشتاق شناختنش نیست
آن ها او را فقط یک احمق می بینند
و او هیچ وقت پاسخی – اعتنایی – نمی دهد
اما ابله تپه نشین
پایین آمدن خورشید را می بیند
و چشمانش
دنیا را می بیند که دور خودش تار می تند
در راه , سرش افراشته در میان ابرها
مرد هزار صدا صحبت می کند , قاطع و بلند
اما هیچ کس به او گوش نمی دهد
یا به آواهایی که سر می دهد
و او انگار هیچ وقت پی نمی برد
اما ابله تپه نشین
پایین آمدن خورشید را می بیند
و چشمانش
دنیا را می بیند که دور خودش تار می تند
انگار هیچ کس دوستش ندارد
می توانند بگویند که در پی چه کاری ست
و او هیچ گاه احساساتش را نشان نمی دهد
اما ابله تپه نشین
پایین آمدن خورشید را می بیند
و چشمانش
دنیا را می بیند که دور خودش تار می تند
هیچ وقت به آن ها گوش نمی دهد
او می داند که دیوانه , آن هایند
آن ها دوستش ندارند
اما ابله تپه نشین
پایین آمدن خورشید را می بیند
و چشمانش
دنیا را می بیند که دور خودش تار می تند