انت:
هنگام که شیره میدود در شاخه، در برگ درخت میدمد فصل بهار؛
آنگاه که نور میدمد در بر رود، آواز دهد نسیم بر کوه و کنار؛
هنگام که گامها بلند است و نفس، با تازه هوای کوه گردد سرمست،
باز آی به سوی من دگر بار و بگو، کان موطن من از همه جا خوبتر است!
انتبانو:
هنگام جوانههای گندم در دشت، در باغ نشیند شنل فصل بهار؛
آنگه که شکوفهبار گردد هر باغ، چون دانه برف بر همه دار و دیار؛
آنگه که زمین تازه شود از باران، عطرش بتراود به هوا در همه جا،
چون موطن خود خوبتر است از هر جا، راهی نشوم به سوي تو دیگر بار.
انت:
آنگاه که فصل گرمی خورشید است، در ظهر طلایی شده با خود دمساز،
سقفت همه برگهای سبز و شاداب، رؤیای درختان به سرت آید باز؛
هنگام که بیشهها همه سبز و خنک، با باد ز سوی غرب گردد همدست،
باز آی به سوی من دگر بار و بگو، کان موطن من از همه جا خوبتر است!
انتبانو:
هنگام که گرمی و تب تابستان، هر میوه و بار را کند آتشرنگ،
هنگام که ساقهها همه زرّین است، هر شهر کند به سوي خرمن آهنگ؛
آنگاه که انگبین چکد از هر شاخ، هر باغ بود به یمن خورشید آباد،
چون موطن خود خوبتر است از همه جا، باشم به دیار خود بمانم سرشاد!
انت:
هنگام که سرمای زمستان هر دم، بیداد کند به جنگل و دشت و دمن،
هر دار و درخت افتد از پای فرو، شبهای سیه مونس تو، همدم من؛
آنگاه که طوفان رسد از شرق مخوف، رگبار نهد سپهر گردون آغاز،
آیم ز پیت نام ترا خوانم باز، جویم اثرت در این ره دور و دراز!
انتبانو:
آنگه که رسد فصل زمستان از راه، تاریک شود جهان، نباشد آواز،
هنگام که شاخهها برهنهست ز برگ، گم گشته در آسمان نشان از پرواز؛
بنشسته به انتظار دیدارت من، دوخته چشم بدر تا که رسی از ره دور:
بازگیریم ره غرب به همراه دگر، ارچه یکبند ببارد ز فلک با همه زور.
هر دو:
بازگیریم ره غرب به همراه دگر، تا بیابیم مکانی که در آن هر دو قلوب
بازیابند به آرامش و با مهر و صفا، منزلی شاد و خوش و خرّم و خوب.