و دوباره ماه برمیتاباند و
به آرامی بر من می درخشد
بر بالهای سکوت،شب از آنسوی میآید
درست همانطور که قلب من آرزوی تو را دارد
هنوز هم
گل رزی را که از دیرباز یخ زده بود
در دستانم نگه داشتهام
پژمرده و
از رستن باز ایستادهاند
و غمی را در من به جا گذاشته است
شراب عشق،
چه شیرین است اما تلخِ حسرت است
در غروب خورشید دانستم که با نقابی از ترس روبه رو خواهم شد
در مقابل چشمانم پردههای شبانه فرو میریزند
مهِ تاریک و لطیف شب حریصانه همه چیز را در بر میگیرد
شب:
" وای بر آنان که قلبشان از افسوس انباشه شده و در غصه غرقند"
در تاریکی شب هنگامی خود را میبازم ، مرا با صدای آبی و شیرینش مست میکند
در خلوتِ مستی، دیگر از قلمرو موقر مرگ ترسی ندارم
هیچ آهی از لبانم بر نمیآید
همچنانکه تلخابه شراب را مینوشم
قلبم دیگر غصه به خود را نمی دهد
چراکه میدانم همه چیز میتواند به پایان رسد
تنها من و اشعاری از شب اکنون تا ابد یکی میشویم...
تنها من و اشعاری از شب اکنون تا ابد یکی میشویم، و اجماعی از سکوت چه زیبا برایم مینوازد...