من به تاريكي مبتلا شدم
عزيزم
داشت از فنجان تو مي نوشيد
من به تاريكي مبتلا شدم
عزيزم
وقتي از فنجان تو نوشيدم
پرسيدم اين مسري ست ؟
گفتي تمامش را سر بكش
آينده اي ندارم
مي دانم كه روزهاي كمي دارم
اکنونم چندان خوشایند نيست
فقط كارهای زیادی دارم براي انجام دادن
فكر مي كردم كه گذشته برايم خواهد ماند
اما تاريكي به آنجا نيز سرايت كرد
بايد مي ديدم كه دارد مي آيد
درست پشت چشمانت بود
تو جوان بودي و تابستان بود
و من بايد به عمد مي باختم
آري بردن تو كار آساني بود
اما بهایش تاريكي بود
سيگار نمي كشم
و لب به الكل نمي زنم
هنوز به قدر كافي عشق نديده ام
اما این همیشه خواسته ي تو بود
از آن زمان به بعد
تاريكي برايم معنايي ندارد
زماني عاشق رنگين كمان بودم عاشق ديدن چشم انداز ش
عاشق صبح زود بودم
و وانمود مي كردم كه صبح تازه ايست
اما مبتلا به تاريكي شدم عزيزم
و از تو هم بدتر مبتلا شدم
من به تاريكي مبتلا شدم
داشت از فنجان تو مي نوشيد
من به تاريكي مبتلا شدم
وقتي از فنجان تو نوشيدم
پرسيدم اين مسري ست ؟
گفتي تمامش را سر بكش