...و ماه به دفعات نمایان میشود...
...و مرا به سمتِ آغوشِ سردِ شب هدایت میکند...
اینجا ما در اندوهمان غرق میشویم، در فقدان نور غرق میشویم
اینجا پناهی وجود ندارد، هیچ راهی برای فرار از قلبمان نیست
در آغوش این آغوش غمناک
هراسانم و در آرزوی رهایی میسوزم
هنگام سقوط سایهها، خورشید درون ما غروب میکند...
تنها امیدهای خاموش باقی میماند و اندوهی دردناکتر میشود
درونِ درهای بیانتها سقوط میکنم، آه ، خودم را میبازم
دور، بسیار دور! دور از این مکان مبهم و تاریک
قلبم شب را منعکس میکند
ای نور کم فروغ مهتاب ، پوستم را با تو غسل میدهم
تا شاید زیباییت در من هم نمایان شود
بادهای خاموش، با من زمزمه میکنند
زمزمه سرودهای تنهایی و سرخوشیِ تو را