نه دستم به تلفن می ره
نه روز و روشنایی رو تشخیص میدم
هر طرفم لبخند نازت و روی مثل گلت
چشمام دیگه غیر از تو چیزی رو نمی بینن
که من نه راهی و نه ردی رو میشناسم
انگار که یه بچه مدرسه ای باشم و بی تجربه
دوستت دارم، بالاخره اینو اعتراف میکنم
اونقدر تمیز و پاکی که
حتی دلم نمیاد ببوسمت
که من... هیچ وقت باور نمیکردم که
عشق انتخاب تن بود
یک آتش گذرا
دقیقا هدف رو نشونه رفت
از این ساعت به بعد کار شدنی بود؟
اگه می دونستم می سوختم؟
مثل یه بچه ی بی چاره نا توان می موندم؟
اگه اون موقع تجربه نمی کردم
می تونستم خودمو مثل یه آدم زنده به حساب بیارم؟