دخترك به من گفت
اينها كه مي توانم ببينم چيست
هر شب هنگامي كه از مدرسه مي آيم
و مامان مرا براي چاي صدا مي زند
آه، هر شب بچه اي مي ميرد
و هر شب مادري مي گريد
آن مردها چكار مي كنند، چكار مي كنند
كه آن فرد سياه و غمگين است
بابابزرگ مي گويد آنها حالا شاد اند
آنها با خدا توي بهشت نشسته اند
با فرشته ها پرواز مي كنند و اين هنوز يك جورايي
به من احساس سرما مي دهد
به من بگو بهشتي هست
به من بگو كه اين درسته
به من بگو دليلي هست كه
چرا آنچه انجام مي دهم، مي بينم
به من بگو بهشتي هست
جايي كه همه اين آدم ها به آنجا مي روند
به من بگو كه همه آنها حالا شاد اند
بابا ميگه همين طوره
پس كاري بكن كه من به او بگويم كه اين درسته
كه بگويم جايي براي من و تو هست
جايي كه كودكان گرسنه مي گويند و مي خندند
ما راه ديگري نداريم
كه هر شكستن دردناك استخوانها
قدمي در اين راه است
هر اشتباهي كه صورت مي گيرد، جزئي از بازي ست
براي آن روز بزرگ و شاد
و من به پدر و پسر نگاهي مي اندازم
و من به مادر و دختر نگاهي مي اندازم
و من آنها را در اشكهايي دردآلود مي نگرم
و من آنها را در رنج مي نگرم
به آن دخترك نگو
به من بگو
به من بگو بهشتي هست
به من بگو كه اين درسته
به من بگو دليلي هست كه
چرا آنچه انجام مي دهم، مي بينم
به من بگو بهشتي هست
جايي كه همه اين آدم ها به آنجا مي روند
به من بگو كه همه آنها حالا شاد اند
بابا ميگه همين طوره