من ترسیدهام
آنقدر ترسیدهام، که نمیتوانم احساسم را نشان دهم
آیا او فکر میکند من ضعیفم؟
چون هنگام حرف زدن با او لرزه به اندامم میافتد
اوه!، شاید بدین خاطر است
که او در فکر دیگری است
شاید او گرفتار عشقی است
احساس حماقت به من دست میدهد
زندگی میتواند بسیار بی رحمانه باشد
من نمیدانم چه باید بکنم!
من در آنجا هستم
با قلبم که آن را در دستانم گرفتهام (با تمام وجودم)
اما آنچه تو باید درک کنی
این است که تو این شانس را نخواهی داشت
که با عشق، او را تحت فشار بگذاری
من باید
به او بگو
به او بگو که خورشید و ماه
در چشمان او، طلوع میکنند
به سمت او دست میگشایند
و زمزمه کنان
واژههایی لطیف و شیرین را تقدیمش میکنند
او را نزدیک نگاه میدارم تا ضربان قلبش را حس کنم
عشق هدیهای خواهد شد که تو به خودت خواهی داد
او را لمس کن
با تمام احساسی که در درونت داری
عشق تو را نمیتوان انکار کرد
این حقیقتی است که هرگز تو را رها نخواهد ساخت
عشق به تو معنا خواهد بخشید
و همیشه آن را در درون خویش حس خواهی کرد
من او را دوست دارم
بیشتر از هرچه که بتوان تصور کرد
من فکر نمیکنم که بتوانم تحمل کنم
و بگذارم او از من دور شود
وقتی که من چیزهای بسیار برای گفتن دارم
عشق نوری است که بی تردید خواهد تابید
در قلب کسانی که او را میفهمند
این شعله ایست که پیوسته افروخته خواهد بود
آتشی که از تمام تب و تابی که بتوانی نشان دهی، تغذیه خواهد کرد
امشب جایگاه خویش را خواهد پذیرفت
این خاطره را هرگز نمیتوان از حافظه محو نمود
ایمان کور بدانجا که باید خواهد انجامید
هرگز به او اجازه رفتن نخواهم داد