اتاقم مثل یه قفس میمونه
خورشید بازوش رو از پنجره میاره داخل
شکارچیها پشت در اتاقم ان
مثل سربازهای کوچکی
که میخوان منو با خودشون ببرن
من نمیخوام کار کنم
نمیخوام ناهار بخورم
فقط میخوام فراموش کنم
و بعدش سیگار بکشم
من قبلاً عطر عشق رو میشناختم
یک میلیون گل سرخ
برای من چنین بویی نداشت
حالا یک گل هم در اطرافم
حالم رو بد میکنه
من به این افتخار نمیکنم
به این زندگی که میخواد منو بکشه
عالیه که دوستداشتنی باشی
اما من هرگز چنین چیزی رو تجربه نکردم