آنگاه که تابستان رفته است، مرا دوست بدار
وقتی که چشمان بسته بودند و روزها بسیار بسیار بلند
برای تو مشعلی روشن کردم
اما تو همیشه جایی در میان مه
لبخندم را گم کردی
آنگاه که زمستان رفت، مرا دوست بدار
سایه ات را بر روی روحم مینداز، خواهش می کنم
نگذار فرو روم، نگذار در تاریکی فرو روم
بگذار انگشتان بی نقصت تنم را لمس کنند
قلب خانه ای می خواهد
آنگاه که تنهایی، ره تاریک و خالی ست
آنگاه که بهار رفت، مرا دوست بدار
بگذار ترانه ات از پله ها بسوی من روانه شود
منی که در مسیر غم می ایستم
و آن روزهایی که با تو گذاردم را به یاد می آورم
قلب خانه ای می خواهد
آنگاه که تنهایی، ره تاریک و خالی ست