ببین که برای دیدن این چشمهایی که روح را میسوزاند آمده ام
آمده ام تا با حرفهای تو که برایم مثل آب حیات هستند، مثل یک گل شکوفا شوم
من آجز و ناقص هستم، به سمت تو میآیم تا کامل شوم
مثل بلبلهای شیدا، آمده ام تا روی شاخههای گل بنشینم
درونم میسوزد، والاتر از تو کسی نیست
حرفهایم میسوزند، به چشمانت نمیتوانم نگاه کنم
از جانم چیز با ارزشتری ندارم
آمده ام که از جانم بگذرم
قبول کن، چه میشود، ای سلطانم، بخاطر عشقت آمده ام که بسوزم
آمده ام که درست در وسط کوه و سنگ و خاک باشم
بدون عشق یک درمانده هستم، آمده ام که خودم را بیابم
درحالی که میل به باور چیزهای اشتباه داشتم، آمده ام که واقعیت را مشاهده کنم
پس از زندگی کردن مثل یک مرده، آمده ام که در قلبت دوباره متولد شوم