چشمهای کوری مثل یه جنگلند
او لبخند میزنه،مثل یه رادیوئه
پشت پنجره ام آهنگهایی را زمزمه میکنه
با کلماتی که هیچ کس نمیدونه
هرگوشه ای دخترانی وجود دارن
که وقتی به خونه اش میره نگاهش میکنن
میگن اون میدونه؟
هیچ وقت خواهی فهمید؟
تو زیبایی
هر تکه کوچک عشق،نمیدونی؟
تو واقعا کسی میشی،از همه بپرس
وقتی که همه چیزهایی رو که دنبالش میگشتی رو پیدا کردی
آرزو میکنم زندگیت به سمت در خانه من راهنماییت کنه
اوه،ولی اگه این اتفاق نمیفته
زیبا بمان
کوری یه راه دیگه برای بخش درخشان روز من بودن پیدا میکنه
من توی ذهنم عکس هایی میگیرم
که میتونم برای یه روز بارانی نگهشون دارم
سخته که حرف بزنم
وقتی که اون داره نفس منو بندمیاره
باید بگم،هی راستی
اگه من و تو یه قصه ایم
که هیچ وقت گفته نمیشه
اگه تنها چیزی که هستی یه خیاله
که هیچ وقت بهش دست پیدا نمیکنم،حداقل اینو می فهمی که