میکنم حک من بر دل سنگها
هرچه که بسته به ما زنجیر
هرچه که تو را میبرد تا به عرش
روزی شاید کشد تا فرش
و من
کسی نیستم که با تو
سر به کویت
روم تا به نهایت
قفل لبها را
گشایم من هربار
فریادی از نهادم
زنم تا رسد به گوش جانها
جانها!
طوفانها
به پا خیزید تا کاخها
فرو ریزد در من
روم تا جایی که نیست هیچکس!
گر چون کبوتری در قفس
پر و بالم را بشکنید
زنم زیر آوازهای کولیوارم
آسیمهسر
کشم فریاد از جگر:
نگذر ساده
از هرکه به تو خوبی کرد تا ظالم
روم تا جایی که نیست هیچکس
هیچکس!
نه زاری، نه شیون و درد و آهی
گر کشی تو بر بندم هردم
روم تا جایی که نیست هیچکس
روم تا جایی که نیست هیچکس
هیچکس!