به من رحم کنید، آقا
اجازه بدید مزاحمتون بشم
جایی رو ندارم که بمونم
و سرما تا استخونام نفوذ کرده
براتون یه داستان میگم
در مورد یه مرد و خانوادهش
و قسم میخورم که واقعیت داره
ده سال پیش با یه دختر به اسم جوی (شادی) آشنا شدم
موجود شیرین و خوشحال بود
چشمهاش جواهرِ آبی روشن بود
و توی بهار با هم ازدواج کردیم
اصلاً نمیدونستم شادی و عشق کوچیک میتونه چی بههمراه داشته باشه
یا زندگی چی تو چنته داره
ولی همه چیز به سمت پایان پیش میره
همه چیز به سمت پایان پیش میره
میتونی از این مطمئن باشی
لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا
لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا
بعد یه روز بیدار شدم و دیدم داره گریه میکنه
و تا روزهای زیادی بعد از اون هم همینطور
خیلی غمگین و تنها شد
دیگه فقط اسمش جوی (شادی) بود
توی سینهش یه غمِ ناشناس شکل گرفت
و یه نیروی تاریک و شوم براه افتاد
*بدرود ای سرزمین شاد*
*آنجا که خوشی تا ابد ساکن است*
*سلام، ای ترسها، سلام*
یک جور توبه بود، یا یک جور اخطار ترسناک؟
انگار که آخرین شب خونآلودش رو میدید
اون چشمهای مجنون، اون چاقوی حریص آشپزخونه
آه، میبینم، آقا، که توجهتون رو جلب کردهم
خب، ممکنه؟
چندبار این سوال رو پرسیدهم؟
خب، بعد فوراً پشت سر هم
بچه دار شدیم، یک، دو، سه
اسمهاشون رو گذاشتیم هیلدا، هتی و هالی
شبیه به مادرشون بودن
چشمهاشون جواهر آبی روشن بود
و مثل موش ساکت بودن
صدای خنده تو خونه نبود
نه، نه از هیلدا، نه هتی و نه هالی
مردم میگفتن: «تعجبی نداره، مادر بیچارهشون جوی افسردهست.»
خب، یک شب، یه مهمون اومد خونهمون.
من رفته بودم به یه دوست مریض سر بزنم.
اون موقع دکتر بودم
جوی و دخترا به حال خودشون بودن
لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا
لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا
جوی رو با چسب برق بسته بودن
توی دهنش یه پارچه گلوله کردن بودن
بارها با چاقو بهش ضربه زده بودن
و توی کیسه خواب جاش داده بودن
زندگی دخترهام رو توی تختخوابهای کوچیک خودشون ازشون ربوده بودن
روش به قتل رسیدنشون شبیه به قتل زنم بود
آره، روش به قتل رسیدنشون شبیه به قتل زنم بود
وقتی رسیدم نیمه شب بود
پشت تلفن به پلیس گفتم
«یه نفر چهار زندگی معصوم رو نابود کرده!»
هیچوقت دستگیرش نکردن
هنوز آزاده
به نظر میاد قتلهای خیلی خیلی بیشتری مرتکب شده
روی دیوار با خون قربانیهاش از جان میلتون نقل قول میاره
پلیس با هزینههای سنگین مشغول تحقیقه
توی خونهی من نوشت «دست راست خونیناش»
بهم گفتن یه قسمت ازکتاب «بهشت گمشده» است
اینجا باد به طرز بیرحمانهای سرد میشه
ولی تقریباً داستانم تموم شده
میترسم فردا همهجا یخ ببنده
برای همین خونهم رو ترک کردم
بیمقصد از جایی به جای دیگه میرم
جلوی در خونهی توام و تو مرد خانوادهای
بیرون، لاشخورها چرخ میزنن
گرگها زوزه میکشن، مارها فسفس میکننن
و اگه این لطف کوچیک رو بکنی، دوست من
برام نهایت سعادت دنیاست
من رو یه دوست به حساب میآری؟
خورشید برای من تاریکه
و ساکت مثل ماه
آقا، یه اتاق دارید؟
من رو به داخل فرا میخونید؟
بزنش!
لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا
لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا