وقتی یه پسر بچه بودی
هیچ جایی توی دنیای پدر و مادرت نداشتی
مثل برگ ها می افتادی (زمین)
از یه درخت پیر و درحال مرگ
تو رفتی به مدرسه
اما معلم ها باعث شدن احساس کنی یه احمقی
درحالی که بچه ها با خوشحالی بازی میکردن
تو کسی بودی که اونا ازش دوری میکردن
یه روزی
جای بهتری رو برای موندن پیدا خواهی کرد
دوباره مجبور نخواهی بود همچین حسی داشته باشی
دوباره و دوباره
یه لبخند نشون بده
اونا دوست دارن تورو توی باشگاه اعضاشون (اکیپشون) داشته باشن
اونا برات مشروب میخرن و بهت دروغ میگن
چترهای کاغذی با یکم یخ (چتر کوچیکی که توی لیوان مشروب میزارن)
هیچکس اهمیتی نمیده
به اون چهره لعنتی خوشگلی که داری
این زندگی معنای زیادی نداره
پس بلندترین پرتگاه رو پیدا کن و شیرجه بزن
یه روزی
جای بهتری رو برای موندن پیدا خواهی کرد
دوباره مجبور نخواهی بود همچین حسی داشته باشی
دوباره و دوباره