همین دیروز
او اینجا
در زندگی من بود
و همین دیروز خورشیدی بود
که طراوت و خوشی می آورد
و مرا هرگز
در دل
اندیشه ی دوریش نبود
آوخ که همه خام دلی بود...
همین دیروز
که مرا سال بسی کمتر بود
حال میدانم
زندگی را اشک ها و گریه ها باید
حال می دانم
زین پس از آن خواهم گفت
فردا را نگاه خواهم کرد
با باوری راستین
که از این دم گذری هست
نه، نه چنین پایانی
زندگی را ورقی دیگر هست
گذری باید یافت
نه، نه چنین پایانی
دوستی باید یافت
زایشی دیگر بار...
و زین پس
امروز، همان دیروز است
دیروز را خواهم هشت
و نخستین آغاز
پاس-داری ز همه نیکی ها
که مرا گرد آمد
گام باید برداشت
به نخستین آغاز
زایشی دیگر بار
زین پس از آن خواهم گفت
ایده ای در سر هست
سر آن نیست مرا
که بخواهم هشتش
نه، نه چنین پایانی
زندگی را ورقی دیگر هست
گذری باید یافت
نه، نه چنین پایانی
که مرا نوریست اندک در پیش
که من آن می بینم
اندکی نور مرا هست...
نه، نه چنین پایانی
زندگی را ورقی دیگر هست
گذری باید یافت
نه، نه چنین پایانی
حال، که نتوانم چنین پایان داد
دوستی باید یافت
زایشی دیگر بار...
و زین پس
امروز، همان دیروز است
دیروز را خواهم هشت
همین دیروز
او اینجا بود...