بلیندا متعلق به من بود، تا آن زمانی که،که او را یافتم ، متعلق به جیم شد ، به او عشق ورزید.
سپس متعاقبا سو آمد ، فراوان مرا دوست می داشت ، این چیزی است که من فکر می کردم.
من و سو، اما تا اینکه او نیز در گذشت.
نمی دانم که چه می خواهم، اما تا زمانی که من بتوانم خودم را پیدا کنم ، دختری اینجا خواهد ماند که ، پشت سر من بازی نکند.
من آنچه که هستم،خواهم شد ، یک مرد منزوی ، مردی تنها.
من آن را در اینجا داشته ام ، بودن که در آن ، عشق یک کلمه کوچک است ، چیزی پاره وقت ، حلقه ای کاغذی.
من می دانم که آن انجام شده است، داشتن کسی ، دختری که به من عشق بورزد ، درست یا غلط ، ضعیف یا قوی.
نمی دانم که چه می خواهم، اما تا زمانی که من بتوانم خودم را پیدا کنم ، دختری اینجا خواهد ماند که ، پشت سر من بازی نکند.
من آنچه که هستم،خواهم شد ، یک مرد منزوی ، مرد تنها.
نمی دانم که چه می خواهم ، اما تا زمانی که ، عشق بتواند مرا پیدا کند ، دختری که می ماند ، پشت سر من بازی نمی کند.
من آنچه که هستم،خواهم شد ، یک مرد منزوی ، مردی تنها ، مردی تنها...