من همواره برای تو داستان هایی در مورد سفر می گویم،
که مانند گمراهان زندگی کردم و منتظر روزی بودم
هنگامی که دستان تو را بگیرم و برایت ترانه ها بخوانم
آنگاه شاید تو می گفتی بیا و عاشقانه در کنارم بیارام
و من مطمئناً می ماندم
اما احساس می کنم که دارم پیر می شوم
و ترانه هایی که که خوانده بودم پژواکی در دور دست ها هستند
همانند صدای چرخیدن یک آسیاب بادی
من حس می کنم که همیشه یک جستجوگر باقی بمانم
زمان های بسیاری را به دنبال چیزی جدید سفر کردم
در روزهای گذشته و هنگام سردی شب ها، بی تو چه پرسه ها زدم
آن روزها گمان می بردم چشمان من تو را که در نزدیک من ایستاده ای دیده اند
اگر چه کوری گیج کننده است، اما به من ثابت کرد که تو اینجا نیستی
حالا احساس می کنم که دارم پیر می شوم
و ترانه هایی که خوانده یودم پژواکی در دور دستها است
همانند صدای چرخیدن یک آسیاب بادی
من حس می کنم که برای همیشه یک جستجوگر باقی بمانم
بله! می توانم صدای چرخیدن آسیاب بادی را بشنوم
من حس می کنم همیشه یک جستجوگر باقی بمانم...