همواره از رفتن با تو سخن ساز کرده ام
چونان آواره اي زندگي را در جست وجوي دستانت سپري کرده ام
و ترانه هاي تو را خوانده ام
مگر مرا به آراميدن در حريمت مهمان کني
تا من به ماندن بياسايم
اما همچنان که احساس مي کنم پيرت مي شوم
تمام ترانه هايي که خوانده ام
پژواکي در دور دستها هستند
چون صداي زوزه آسايابي
که در فضا مي پيچد
حسي مي گويد
همواره درزندگي سرباز مزدوری بوده ام
چه سفرها کرده ام در روزگاراني که رفت
تا تازه اي بيابم
به هنگام فسردن شب ها بي تو چه پرسه ها زدم
در آن روزها مي پنداشتم کنارم ايستاده اي
کوري حيران کننده است اما
به من آموخت اينجا نيستي
تمام ترانه هايي که خوانده ام
پژواکي در دور دستها هستند
چون صداي زوزه آسايابي
که در فضا مي پيچد
حسي مي گويد
همواره در سرباز روز مزدي بوده ام
آري صداي زوزه آسيابي در گوشم مي پيچد
و حسي مي گويد همواره در زندگي سرباز روز مزدي بوده ام.