دوست دارم ازت یک سوال ساده بپرسم
چرا لایق این نیستم که یک جواب بهم بدی
چرا وقتی نزدیکت هستم
همه چیزهایی که آرزو داشتم را پیدا می کنم؟
چرا مردم را با نام تو صدا می کنم؟
و می ترسم که با تو دشمنی کنم؟
فکر میکنم هوایی را که تنفس میی کنم با تو قسمت می کنم
چرا همه ی مردم را شکل تو می بینم
چرا سختی های تو را به دوش می کشم
حس می کنم نیمی از من شکل خودم است
و نیمی دیگر شکل تو
در درون تو چیزهایی است که در درون من است
اندک اندک زیاد می گردد
در درون ما چیزهای زیادی همچون یکدیگر است
و یکی است
هر کاری را برای تو انجام می دهم
انگاری برای تو زندگی می کنم
با اینکه قوی هستم
در همه ی چیزها محتاجت هستم