میمیرم برای اینکه از تو بخواهم
که از پیش من نروی، جان دلم
میمیرم برای گوش کردن به حرفزدنت
گفتن چیزهایی که هرگز نمیگویی
هرچه من بیشتر سکوت میکنم تو دورتر میشوی
من امیدم را حفظ میکنم
به آنکه روزی قابل باشم
که این زخمها را پشت سر بگذارم
چه دردی میکشم با اندیشیدن
به اینکه تو را هر روز کمی بیشتر خواستهام
تا چه هنگام میتوانیم صبر پیشه کنیم؟
میمیرم برای اینکه تو را در آغوش بگیرم
و برای اینکه مرا با همان قدرت در آغوش خودت بفشاری
میمیرم برای اینکه تو را سرگرم کنم
و تو وقتی از خواب بر میخیزم مرا ببوسی
خودم را در سینه تو جا کنم، تا زمانی که خورشید برمیآید
من دارم خودم را در عطر تو گم میکنم
خودم را در میان لبانت گُم میکنم
که پچپچ کنان به سوی من میآیند
واژگانی که درون این دل خسته مینشینند
من دارم شعله این آتش را درون خودم احساس میکنم.
(همخوانی)
من دارم میمیرم برای اینکه تو را بشناسم
برای دانستن اینکه آنچه به آن فکر میکنی چیست
تمام دروازههای وجود تو را بگشایم
و آن طوفانهایی که میخواهند ما را با خود ببرند را شکست دهم
نگاهم را در چشمانت بدوزم
با تو از سپیدهدم بخوانم
یکدیگر را ببوسیم، تا وقتی لبانم مجروح و خسته شود
و هر روز در چهره تو ببینم
این جوانهای را که رشد میکند
خلق میکند، رویا میسازد، به پیش میراند
و هراسها را رها میکند تا رنج بکشند
میمیرم برای اینکه برای تو توضیح دهم
هر آنچه را از پس ذهنم میگذرد
میمیرم برای اینکه تو را به وجد آورم
و همچنان قادر باشم تو را شگفتزده کنم
هر روز این شادی هنگام دیدارت را احساس کنم
چه فرقی میکند آنها چه میگویند؟
چه فرقی میکند چه میاندیشند؟
اگر من دیوانه باشم، مشکل خودم است
و اکنون میروم که دنیا را آنطور که دوست دارم ببینم
میروم که به درخشش خورشید خیره شوم ...
(همخوانی ×2)