سیمین بری گل پیکری آری
از ماه و گل زیباتری آری
همچون پری افسونگری آری
دیوانهی رویت منم چه خواهی دگر از من
سرگشتهی کویت منم نداری خبر از من
هر شب که مه بر آسمان
گردد عیان دامنکشان
گویم به او راز نهان
که با من چهها کردی
به جانم جفا کردی
هم جان و هم جانانهای اما
در دلبری افسانهای اما
اما ز من بیگانهای اما
آزردهام خواهی چرا تو ای نوگل زيبا
افسردهام خواهی چرا تو ای آفت دلها
عاشقکُشی شوخی فسونکاری
شيرينلبی اما دلآزاری
با ما سر جور و جفا داری
می سوزم از هجران تو، نترسی ز آه من
دست من و دامان تو، چه باشد گناه من
دارم ز تو نامهربان
شوقی به دل شوری به جان
می سوزم از سوز نهان
ز جانم چه میخواهی
نگاهی به من گاهی
يارب برس امشب به فريادم
بستان از آن نامهربان دادم
بيداد او برکنده بنيادم
گو ماه من از آسمان دمی چهره بنمايد
تا شاهد اميد من ز رخ پرده بگشايد