رنگ عشق را نیافتم، نمی توانم بیابم
سیاهی بختم (سرنوشتم) را پاک نکردم، نمی توانم پاک کنم
من نیمی از خودم را در تو گم کردم، مه صورتی بهار را از دست دادم
جانم بدون هیچ آتشی می سوزد مثل فرشته ای که از بهشت اخراج شده
عشق آدم را دردمند می کند، سخن گفتن را مشکل می کند
به لطف تو به غم مبتلا هستم، در غم تو هستم
انسان خودش را فراموش می کند و به سوختن ادامه می دهد تا خاکستر شود
بدون آتش سوزاندی مرا، در غم تو هستم
رنگ عشق را نیافتم، نمی توانم بیابم
سیاهی بختم (سرنوشتم) را پاک نکردم، نمی توانم پاک کنم
من نیمی از خودم را در تو گم کردم، مه صورتی بهار را از دست دادم
جانم بدون هیچ آتشی می سوزد مثل فرشته ای که از بهشت اخراج شده
عشق آدم را دردمند می کند، سخن گفتن را مشکل می کند
به لطف تو به غم مبتلا هستم، در غم تو هستم
انسان خودش را فراموش می کند و به سوختن ادامه می دهد تا خاکستر شود
بدون آتش سوزاندی مرا، در غم تو هستم
مرا آزاد کن تا همچون یک درویش سر به کوه گذارم
از عشق تو شاعر شدم همچون بلبلی که نمی تواند ساکت شود