الان تو اینجوری نگام کنی
من از ترانههایی که میگم، چی میفهمم
هر سری میگم برگرد اوّلش
امّا تو متوجه نمیشی و من میمونم
از شیشههای کثیف نگاه میکنم
به روشنایی خورشید و به کثیفی شیشهها نه، به اینکه چرا تمیزشون نکردم افسوس میخورم
خانم زیبا، خانم بیصدا … کجایی؟
کلمهی محترم حین بزرگ شدن من از کوچههام حذف شده
وقتی بچه بودم جوشای دورهی بلوغم مثل تیغ توی چشم آدما فرو رفته
علف هرز بخورم، بین مردم به گه خوردن مونده
وقتی ننشستم به نشستن یا اگه بشینه زیر لگد نشستهها له شدم
از بدبختی نیست، برای اینکه بدبخت زندگی کنم کم داده شده بهم
اونی که کم بوده خیلی وقته از بین رفته
اونی که گفت زیاد باشم و سیلی خورد منم
آها، تا فراموش نکردم تکرار کنم
خانوم زیبا تو
چرا نگاه نمیکنی تو؟
شبایی که از دلتنگی قلبم تیر میکشه محکم میپیچم به لحاف و عرقی که از دیوارا سراریز شده نگاه میکنم
بعضی وقتا تا خورشید نزده نمیتونم بخوابم
انگار همهی بدیها صبح از بین میرن
پنجره رو باز میکنم و بو میکشم
زیبایی طبیعت خیس لابلای شهر رو
حداقل گلهای بتونی رو اینجوری حس میکنم
رویاهایی که بافتم رو شرح میدم
شرح میدم، به چشمات نگاه میکنم و میگم باور کن
باور نمیکنی
همهی اونها واقعی میشه
توی یادت نمیاد که باورشون نداشتی، عیبی نداره
اصلاً تو اینجوری نگام کنی
من چه میفهمم از ترانههایی که میگم
فراموش بشن، فراموش بشن
البته به خاطر میاری
از ترانههایی که گفتیم، از شعرها، لحظهها، حکایتها
الان تو اینجوری منو نگاه کنی
من چه میفهمم از ترانههایی که میگم.
* خیلی دم دستی ترجمه شده.