امروز صبح، گُلفروشِ گوشهی خیابان سراغت را میگرفت
گفتم اینجا نیست، گفت سلام برسان
تازگی گُلها به تازگیِ غیبت تو بود
مقداری پیادهروی کردم، رویای تو را دیدم
با تو امیدهایم را ساخته بودم
...نه خیابانهای تنگ و باریک و نه ایستگاههای خالی
در فراموش کردن تو من رو یاری نمیدن
...خداحفظی کوچک تو
چنین عشقِ بزرگی رو میتونه تموم کنه؟ چه فکری میکنی؟
بعضیوقتها یه سنگفرش خیابون، بعضی وقتها یه اجرای خیابونی
یعنی تو استانبولی
...خداحفظی کوچک تو
چنین عشقِ بزرگی رو میتونه تموم کنه؟ چه فکری میکنی؟
«بعضیوقتها ساحل «کانلیجا»، بعضیوقتها «برج دختر
یعنی تو استانبولی